پانته آپانته آ، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 7 روز سن داره

پانته آعشق مامان وبابا

خاطرات بارداری

دیگه شکمم مثل توپ گرد شده بود توهم مثل پسربچه های شیطون مدام لگد میزدی هنوز نمیدونستیم دختری یا پسر انگار تودلم کارته بازی میکردی بالاخره تاریخ تولدت معلوم شد وقرار شد ساعت ٦ صبح برا عمل بیمارستان باشیم تا صبح خوابم نمیبرد با خودم میگفتم وای خدا من فردا مامان میشم یعنی چه شکلیه دستای نازشو تو دستم میگیرم وای خدای من باورم نمیشد صبح که شد رفتیم بیمارستان وقتی به دنیا آمدی پرسیدم بچه چیه گفتند دختر خوشحال شدم وقتی دیدمت اولین کلمه ای که گفتم این بود وای خدای من چقدر سفید مثل برف سفید بودی کچل بی مژه ابرو با چشمهای پف کرده مثل ژاپنی ها وخیلی هم شکموووووووووووووووو حس عجیبی داشتم هنوز باورم نمیشد مامان شدم ...
15 ارديبهشت 1391

خاطرات بارداری

  سلام به دختر گلم این وبلاگو برات درست میکنم تا بدونی مامان چقدر دوست داره وعاشقته روزی که فهمیدم باردارم ازخوشحالی باورم نمیشد   تا جواب آزمایش روبگیرم انگار صد سال گذشت وقتی جوابو گرفتم از خوشحالی نمیدونستم چی کار کنم شبش با بابا جشن گرفتیم رفتیم جگرکی جگر خوردیم آخه مامان شکموت عاشق جگر چند وقت بعد ویارم شروع شد مرغ میدیدم حالم بد میشد ودرنتیجه تا آخر بارداریم مرغ نخوردم همش حالم بد بود وحالت تهوع داشتم نمیتونستم هیچی بخورم چند ماهی رفتیم خونه مادر بزرگت مامان بابایی تا حالم بهتر شد بعد برگشتیم خونه حسابی تنبل شده بود...
15 ارديبهشت 1391
1