روز اول
چلام چلام دختر گلم
یادمه یه روز گرم تابستون نوبت زایمان مامانت بود
که تو رو به دنیا تقدیم کنه و وقتی مامان تو اتاق زایمان بود به غیر از اینکه به فکر سلامتیتون بودم به این فکر می کردم که چه جوری هستی
بعد هی بچه ها بقیه خانواده ها پی در پی دنیا می اومدن هی باباهاشون خوشحال می رفتن می دیدنشون
تا اینکه حدود ساعت یازده و نیم تو رو بردن تو اتاق کودکان من هم سریع رفتم پشت در تا ببینمت بعد از ده دقیقه اجازه دادن ببینمت تا اینکه اومدم بالا سرت و تا چشمام به تخت افتاد اونجا یک گلوله برف سفید با چشمهای ژاپنی که از گشنگی هی گریه می کرد رو دیدم
تا باهات حرف زدم آروم شدی
نمی دونی چقدر خوشحال بودم بابایی و دوست داشتم بیشتر پیشت باشم که گفتن برین بیرون میاریم پیش مامانش بهش شیر بده
من هم رفتم شیرینی گرفتم به افتخار دنیا اومدن دختر گلم و به همه بیمارستان دادم و اومدم پیش مامانت و تو رو اونجا دیدم که پیش مامانت خوابیدی
وای چه ناز بودی می ترسیدم بغلت کنم چون خیلی کوچولو بودی و این اولین خاطراتی هست که از شاهزاده خانومم یادم میاد