خاطرات بعد از تولد
یادمه روز دهم با همه دردی که داشتم بردمت حموم وکارهاتو به تنهایی خودم انجام دادم البته مامان بزرگ مهربونت تا ١٠ روز پیش ما بود نی نی نازم یه روز که خواب بودی گذاشتمت روی مبل رفتم ظرف بشورم که با صدای جیغت از جا پریدم تو افتاده بودی رو زمین از ترس بدنم خیس عرق شده بود تو روگرفته بودم بغلمو دور اتاق میگشتم منم با تو گریه میکردم نمیدونستم چی کار کنم تا تو کم کم آروم شدی ومن مطمئن شدم سالمی تو هم خیلی ترسیده بودی یادمه هیچوقت گریه نمیکردی بچه خیلی آرومی بودی حتی وقتی شیر میخواستی آروم ناله میکردی ودر ضمن خیلی هم شیطون وبازیگوش بودی
وقتی اسباب بازی بهت میدادم با دستت با یکیشون بازی میکردی با پاهاتم با یکی دیگشون خلاصه اینکه خیلی جیگر بودی عاشق حموم بودی وتو وان حمومت کلی بازی میکردی چون تابستون بود هرروز میبردمت حموم تو هم حسابی کیف میکردی
وقتی شیر میخوردی وبااون چشمای نازت بهم خیره میشدی دستهای کوچولوتو تو دستهام میگرفتم و بهترین لحظات عمرمو تجربه میکردم عشقی بی انتها و...