خاطرات بارداری
سلام به دختر گلم این وبلاگو برات درست میکنم تا بدونی مامان چقدر دوست داره وعاشقته روزی که فهمیدم باردارم ازخوشحالی باورم نمیشد تا جواب آزمایش روبگیرم انگار صد سال گذشت وقتی جوابو گرفتم از خوشحالی نمیدونستم چی کار کنم شبش با بابا جشن گرفتیم رفتیم جگرکی جگر خوردیم آخه مامان شکموت عاشق جگر چند وقت بعد ویارم شروع شد مرغ میدیدم حالم بد میشد ودرنتیجه تا آخر بارداریم مرغ نخوردم همش حالم بد بود وحالت تهوع داشتم نمیتونستم هیچی بخورم چند ماهی رفتیم خونه مادر بزرگت مامان بابایی تا حالم بهتر شد بعد برگشتیم خونه حسابی تنبل شده بود...