پانته آپانته آ، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 5 روز سن داره

پانته آعشق مامان وبابا

قربون دختر مهربونم

چند روز پیش توی برنامه ماه عسل خانمی رو آورده بودن که بچه اش گذاشته بودش خونه سالمندان منم طبق معمول احساساتی شدم و اشکم سرازیر شد با تعجب بهم نگاه کردی و گفتی مامان گریه نکن منم گریه ام میگیره بعد بغلم کردی و گفتی مامان غصه نخور من هیچ وقت تنهات نمیزارم به همین خاطر نمیخوام ازدواج کنم خنده ام گرفت گفتم نه مامان نمیشه تو هم یه روز ازدواج میکنی یه کم فکر کردی و گفتی باشه پس چه ازدواج کنم چه کنم هیچ وقت تنهات  نمیزارممممممممممممممم     قربون دختر مهربونمممممممممممممممممممممممم ...
24 تير 1393

بازی با بابا

به به ، به این دختر با غیرتم که وقتی تو بازی باباش میمیره شاکی میشه  ، می خوای بدونی قضیه از چه قرار بوده؟؟ دختر گلم داشتیم تو آذر ماه بازیه سیاره مرغی رو  دو نفری بازی می کردیم توی کامپیوتر شما با موس بودی من هم با کیبورد  بگذریم از اینکه تو فکر میکردی اونی که خوب بازی میکنه تویی و اونی که همش میمیره منم     با همین فکرا بودی که رسیدیم به قول آخر و قوله منو کشت      (در اصل همون که خودت بودی) و تو کلی شاکی شدی گفتی بابای منو میکشی !!!!!   به جون مادرم الان حسابتونو میرسم منم با تعجب که این حرفو از کجات در آوردی (چون من و مامانت اصلا قسم...
14 آذر 1391

عکس شوفاژ کشیدم

ای بابا از دست این دختر چقدر ما را سر کار میذاره طبق معمول پانی داشت نقاشی می کشید که به من گفت :بابا ببین نقاشیمو گفتم:دخترم چی کشیدی؟ گفت : شوفاژ من نگاه کردم دیدم یه سره با دو تا گوش و چند تا خط اجق وجق بغله کله کشیده گفتم: بابا این چیه؟!!!! گفت: شوفاژ دیگه شوفاژ بعد بهش شوفاژ رو نشون دادم گفتم اینو کشیدی؟ گفت نه شوفاژ که تو شب پرواز میکنه شوفاژ     ووووووووه تازه فهمیدم پدر س و خ ت ه منظورش خفاشه کلی خندیدمو و بوسش کردم کلی کیف کردم که بچه ام انقدر ذهن خلاق داره ...
18 آبان 1391

جوجوی خاله مرجان

نفس خاله هر روز بزرگ و بزرگ تر ميشي خانومي شدي براي خودت. يه پرنسس نازنازي. خاله جوووووون خيلي خيلي خيلي خيلي دوستت دارررررررم فرشته كوچولو من انقدر شيرين زبوني كه نگو نپرس، تو يه عزيز دردونه اي كه پا تو زندگي ماماني و باباي گذاشتي و با تولدت يه عالمه بركت و شادي براي خانواده ما به ارمغان آوردي. كاش بابا حيدر بود و مي ديد كه خدا چه ني ني ناز و عزيزي به ما داده .مي دونم كه هميشه حواسش به تو هست و تو  آسمونا يه عالمه خوشحاله كه خدا تو رو به ما هديه داده. فرشته قشنگم از اينكه پيش ما هستي از خدا ممنونم.      وقتي كه خيلي ني ني تر بودي : يه روز اومده بودي خونمون و من روي پاهاي كوپلوي ت...
3 آبان 1391

پانی دوچرخه سوار

این کوچول موچول بابا که سه سالش شد یه دوچرخه صورتی براش خریدم ولی فکر نمی کردم زود راه بیفته خلاصه شب که دوچرخه رو دید بلد نبود و با کلی شوق دوتا رکاب نصفه زد و خسته شد ولی فردای اون روز وقتی دیدم نیم رکاب نیم رکاب داره پا میزنه خیلی کیف می کردم خلاصه بعد از دوماه که الان باشه داره رکاب تند مینه در حد آمسترانگ ولی هنوز زورش نمیرسه ترمز بگیره نزدیک دیوار که میشه رکاب نمیزنه بعدش میخوره به دیوار البته یواش ولی الان تازه میفهمم چه لذتی داره آدم شکوفایی بچه اش توی هر کاری میبینه   ...
18 مهر 1391

پری کوچولوی خاله

  پري كوچولوي خاله، پانته آ خانم. پرنسس كوچولوي ما بزرگ شده مثل يه تيكه ماه شده.  فرشته آسموني يه روز خدا تو رو به مامان و بابا هديه داد و ما رو هم خيلي خيلي خوشحال كرد آخه ما تو خانوادمون تا حالا فرشته ناز و خوشگلي مثل تو عزيز دل خاله نداشتيم تو اولين دخمل نازنازي خانواده اي الهي خاله قربونت بره وروجك من. دلم ميخواد هر چي شادي و خوشي تو دنيا هست براي تو باشه عسل خاله، واي كه وقتي ميخندي دلم ميخواد از خوشحالي غش كنم آخه انقدر ناز ميشي كه نگو و نپرس خيلي خيلي دوستت دارم نفسم جوجوي خاله روزت مبارك     عروسك من ، روز كودك رو بهت تبريك ميگم . ...
18 مهر 1391

فینگیل خاله ها

  چند وقتی میشه فینگیلی خاله یاد گرفته تنهایی دوچرخه سواری میکنه الهی دورت بگردم که انقدر باهوشی، دخمل ما خیلی خیلی زود همه چیز رو یاد میگیره چند روز پیش که خاله مژگان اومده بود خونتون مهمونی،  تو مرتب از خاله میپرسیدی این چیه خاله که هی جمع میشه ولش میکنی بزرگ میشه میپره؟؟؟ خاله که متوجه منظور تو نشده بود عسلم گفت نمیدونم.(آخه فنر انقدر کوچولو بود که تودستت به سختی دیده میشد.) تا بابا یاشا از سرکار اومد و تو دوباره از بابایی پریدی این چیه که....؟؟؟ و بابا یاشا در جواب بهت گفت اسمش فنررررر.... تو از خوشحالی و شیطونی هی بالا و پایین می پریدی و میگفتی فنر فنرررر ...
18 مهر 1391

حرفای شیرین دخملم

خب حالا که شیرین عسل شدی با حرفات کلی مارو میخندونی دیروز منو بابات داشتیم در مورد یه چیزی با صدای بلند (چون اون اتاق بود ومن تو اشپزخونه) بحث میکردم وتو خیال کردی ما داریم دعوا میکنیم  گفتی در مورد چی حرف میزنید گفتم یه موضوعی که ارتباطی به شما نداره تو هم با عصبانیت گفتی یه بار دیگه از این حرفا با هم بزنید من قلبم میشکنه اونوقت دعواتون میکنما عجب زمونه ای شده ها از دست این بچه ها جمعه نهار داشتیم ماهی میخوردیم ومثل همیشه من با دقت تمام داشتم خارهای ماهی رو برات جدا میکردم که بابات گفت فیله بهش بده خارش کمتر تو هم زود پریدی وسط حرفمون که منم فیل میخوام حالا هر چی گفتیم فیله یه قسمت از ماهی نه که نه من...
3 مهر 1391