پانته آپانته آ، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 15 روز سن داره

پانته آعشق مامان وبابا

پانی اتیش پاره

این روزا که مامان سرش با بافتنی گرم تو هم یه دقیقه اروم نمیگیری همون قدر که کمک میکنی رنگها رو برام میاری و دکمه ها و روبانها رو مرتب میکنی همون قدر هم کامواها رو به هم گره میدی و دکمه ها رو پخش اتاق میکنی زبون که نگو چنان شیرین عسلی شدی که میخوام اون زبونه شیرینتو بکنمو و بخورم خیلی با سیاستی اگه یه چیزی بخوای کلی زبون میریزی  بوس میکنی و قربون صدقه میری تا دلمون نرم بشه میگی  مامان گلم قربون اون چشمای قشنگت موجه های نازت بعد لپمو میکشی جوری که دردم میگیره میگم اخ کشتیم میگی خدا نکنه عسلم زندگیم همه کسم دوست دارم دارم بهت محبت میکنم تا من خند ه ام میگیره چند روز پیش کوسن های مبل رو انداختی وسط اتاق با عصبانیت...
30 شهريور 1391

بابای خوشبخت تازه کار

سلام گل خانومم من یک بابای  تازه کار خوشبختم بودم فکر می کنید چرا؟؟؟ خوب دلیلش خیلی  چیزها هست که یکی یکی براتون می گم ١- اصلا شبها گریه نمی کردی و من با یه چهره شبیه باب اسفنجی سر کار نمی رفتم ٢- اصلا روی من جیش و استفراغ نکردی( البته اگه هم می کردی کلی میخندیدم که نکردی) ٣-همیشه موقع فیلم وحشتناک و سریال لاست خواب بودی(چه عالی) ٤-صدای تو از یک دسیبل هم بالا تر نمی رفت ٥-خوش خنده بودی و گیگیلی ٦-این برای یک بابای تازه کار یک کوچولوی عالی بوده نظر شما چیه دوستان ؟؟؟ ...
21 خرداد 1391

پانی وخاله مژگان

امروز بعدازمدتها مااومدیم خونه مامان شیدا،               واییییییییییی نمیدونیییییییییییی که پانی جووووووووووووووون خیلی بزرگ شدییییییییییییی کلی ماه شدی انقدر زیادتا بزرگ شدی مثل ماه شب ١٤ شدی.الهی قربونت برم پرنسس کوچولوی خاله دلم خیلی واست تنگ شده بود گلم خیلی عاشقتم دوستت دارم بووووووووووس بوووووس بووووووووووووس٠١٣٩١/٠٣/١٤ ...
14 خرداد 1391

پانی وخاله مژگان

اووووووووووووو     اون میاد بیرون با خوشحالی باب اسفنجی کوچولوی دندون خرگوشی باب اسفنجی .........الهی خاله قربوووونت بشه فدای همه وجودت بشم، سفارشی! گل ناز خاله مژگان انقد زیاد دوست دارم که فقط خدا میدونه و دل من و دل تو . شیرین جون خاله وقتی فهمیدم یه فرشته ناز (پانته آ) داره پا به این دنیای میذاره ودنیای کوچک ما و مامان و بابا رو داره قشنگ میکنه یه عالمه زیادتا خوشحااااااااااااااااااال شدم انقدر که هنوز نیومده کلی واست میمردم  تو با اومدنت کلبه کوچیک ما رو پر از پروانه های قشنگ کردی و یه شادی خاصی رو به ماها هدیه دادی تا اونجایی که میدونم مامان بابا واسه اومدنت لحظه شماری میکردند.تو اولین نوه دختری با...
9 خرداد 1391

خاطرات

سلام به دختر نازم اولین بار تو ٣ ماهگی سرسره بازی کردی با اینکه نی نی بودی کلی ذوق کردی وخوشت اومد وقتی ٦ ماهه بودی یه روز که داشتی تو لیوان عروسکیت آب میخوردی صدای چیک چیک شنیدم اول فکر کردم خیالاتی شدم ولی وقتی تکرار شد باتعجب تودهنتو نگاه کردم دیدم دوتا نقطه سفیداز لثه ات زده بیرون وایییییییییییییییییییییییییییی خدای من کلی ذوق کردم دخترم دندون در آورده بود وقتی نی نی بودی عاشق این بودی خودت تنهایی بدون کمک من بشینی منم بالشت میزاشتم دورت کلی ذوق میکردی هنوز نمیتونستی گردنتو خوب نگه داری عاشق بازی وشیطنت بودی وقتی یاد گرفتی قل بخوری یا وقتی برا اولین بار یاد گرفتی بخوابی روشکمت وسرتو بالا نگ...
9 خرداد 1391

خاطرات بعد از تولد

یادمه روز دهم با همه دردی که داشتم بردمت حموم وکارهاتو به تنهایی خودم انجام دادم البته مامان بزرگ مهربونت تا ١٠ روز پیش ما بود نی نی نازم یه روز که خواب بودی گذاشتمت روی مبل رفتم ظرف بشورم که با صدای جیغت از جا پریدم تو افتاده بودی رو زمین از ترس بدنم خیس عرق شده بود تو روگرفته بودم بغلمو دور اتاق میگشتم منم با تو گریه میکردم نمیدونستم چی کار کنم تا تو کم کم آروم شدی ومن مطمئن شدم سالمی تو هم خیلی ترسیده بودی یادمه هیچوقت گریه نمیکردی بچه خیلی آرومی بودی حتی وقتی شیر میخواستی آروم ناله میکردی ودر ضمن خیلی هم شیطون وبازیگوش بودی وقتی اسباب بازی بهت میدادم با دستت با یکیشون بازی میکردی با پاهاتم با یکی دیگشون خلاصه اینکه ...
15 ارديبهشت 1391

خاطرات بارداری

دیگه شکمم مثل توپ گرد شده بود توهم مثل پسربچه های شیطون مدام لگد میزدی هنوز نمیدونستیم دختری یا پسر انگار تودلم کارته بازی میکردی بالاخره تاریخ تولدت معلوم شد وقرار شد ساعت ٦ صبح برا عمل بیمارستان باشیم تا صبح خوابم نمیبرد با خودم میگفتم وای خدا من فردا مامان میشم یعنی چه شکلیه دستای نازشو تو دستم میگیرم وای خدای من باورم نمیشد صبح که شد رفتیم بیمارستان وقتی به دنیا آمدی پرسیدم بچه چیه گفتند دختر خوشحال شدم وقتی دیدمت اولین کلمه ای که گفتم این بود وای خدای من چقدر سفید مثل برف سفید بودی کچل بی مژه ابرو با چشمهای پف کرده مثل ژاپنی ها وخیلی هم شکموووووووووووووووو حس عجیبی داشتم هنوز باورم نمیشد مامان شدم ...
15 ارديبهشت 1391

روز اول

چلام چلام دختر گلم یادمه یه روز گرم تابستون نوبت زایمان مامانت بود که تو رو به دنیا  تقدیم کنه و وقتی مامان تو اتاق زایمان بود به غیر از اینکه به فکر سلامتیتون بودم به این فکر می کردم که چه جوری هستی بعد هی بچه ها بقیه خانواده ها پی در پی دنیا می اومدن هی باباهاشون خوشحال می رفتن می دیدنشون تا اینکه حدود ساعت یازده و نیم تو رو بردن تو اتاق کودکان من هم سریع رفتم پشت در تا ببینمت بعد از ده دقیقه اجازه دادن ببینمت تا اینکه اومدم بالا سرت و تا چشمام به تخت افتاد اونجا  یک گلوله برف سفید با چشمهای ژاپنی که از گشنگی هی گریه می کرد رو دیدم ...
15 ارديبهشت 1391